تو را زیر بالشم پنهان می کنم، شبیه کتابی ممنوعه.
چراغها خاموش می شوند
و صداها می خوابند.
سپس تو را بیرون می آورم
و حریصانه می بلعم....
(مرام المصری)
هیچ وقت نمی توانی چیزی را که قرار است از دست بدهی،
نگه داری.
می فهمی؟
تو فقط قادر هستی چیزی را که داری،
قبل از آنکه از دستت برود،
عاشقانه دوست داشته باشی.
حافظه آدمهای غمگین قوی ست؛
می دانند کجای کدام خیابان آن روز مردند...
(مهدیه لطیفی)
من اگر مرد بودم،
دست زنی را می گرفتم،
پا به پایش فصلها را قدم می زدم
و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد.
شما زنها را نمی شناسید؛
زنها ترسو اند،
زنها از همه چیز می ترسند؛
از تنهایی،
از دلتنگی،
از دیروز،
از فردا،
از زشت شدن،
از دیده نشدن،
از جایگزین شدن،
از تکراری شدن،
از پیر شدن،
از دوست داشته نشدن...
و شما برای رفع این ترسها نه نیازی به پول دارید،
نه موقعیت
و نه قدرت،
نه زیبایی
و نه زبان بازی...
کافی ست فقط حریم بازوانتان راست بگوید.
کافی ست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید.
تقصیر شما بود که زنها آنقدر عوض شدند.
وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت، زنها عوض شدند،
آنقدر که امنیت را در پول شما دیدند،
آنقدر که ترس از دوست داشته نشدن را با جراحی پلاستیک تاخت زدند
و ترس از تنها نشدن را با بچه دار شدن و و و...
عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه ای ست.
وقتی زنها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم می خورد...!!!
(سیمین بهبهانی)
بیا
و دلت را وثیقه بگذار که به قید تو از تنهایی انفرادی ام آزاد شوم.
بیا تا درب بی کسی اجاره ای به شرط تملیکم به روی مهمانی باز شود که قبل از خدا حبیب دل است.
بیا تا چشمهایم را بدعادت به دیدنت کنم
و زندگی را آنقدر با تو جدی بگیرم که نای خون گرم بودن برای پذیرایی از مرگ نداشته باشم.
دوباره بیا.
بیا.
می خواهم در قامت کسی قدم بردارم که سرش به تنش می ارزد.
(مصطفی زاهدی)