همهی زخمها یک روز خوب میشوند.
بعضیها زود تر، بی درد تر، بی هیچ ردّی از بین میروند. یک روز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی اثری از آن نیست.
متوجه میشوی خیلی وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست.
بعضی زخمها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع میشود، ریشه میزند به اعصاب دستانت،
به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچههای قلبت، به چشمانت، به کیسههای اشکی گوشه ی چشمانت...
شب ها، به پهلوی راست میخوابی و مواظبی زخمت سر باز نکند. روزها روی آن را خوب میپوشانی. دلت نمیخواهد کسی زخمت را ببیند.
دلت نمیخواهد کسی چیزی بپرسد. میدانی آنجاست، ولی با همه درد و سوزشش دلت میخواهد فراموشش کنی.
یکروز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی از زخمهایت تنها خطهای کج و معوج صورتی رنگی مانده و از دردهایت یک یادآوری محو از
حسی که مدتها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون میزنی. نفسی تازه میکنی.
دیگر از خودت و زخمهایت نمیترسی. از آدمهایی که زخمی ات میکنند نمیترسی. میدانی که همه ی زخمها دیر یا زود خوب میشوند....
حتی آنهایی که از عزیزترینهایت خورده ای.
| همه ی مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی
زنها وقتی خوشحالند لباسهای زیبا میپوشند
وقتی خوشحال ترند گوشواره آویزان میکنند
غمگین که باشند با موهایشان ور میروند
تنها که باشند کفش میخرند، کتاب میخرند، قهوه زیاد میخورند
دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ میزنند، و دور از چشمِ دنیا، با واژههای تلخ، جملههای قشنگ میسازند
دلگیر که میشوند...فرق میکند، گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز می کنند و با لبخند به یک چای دعوتت می کنند، گاهی با کتابی در دست، کنجِ یک کافه، بی خیالِ حضورِ چشمهای کنجکاو با موهایشان بازی میکنند...
حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا میکنی، با همان حالتِ خودمانی همیشگی و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیفشان را نمیدانند به دیدن زنِ محبوبت بروی ، از کجا خواهی فهمید در درون این موجودِ آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پر جذبه میدهد؟
چگونه زمان در لحظه ی درد میایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد؟ چگونه خواهی فهمید زنی که تا مرز جنون به معجزه ی رویا ایمان دارد، از پشتِ عینکِ سیاهش دیوانه وار دوستت دارد؟
نیکی فیروزکوهی
عشق ..
زنی ست که حواسش به هیچکس نیست
گوشواره هایش را یکی یکی در میآورد
سرش را به یک طرف خم میکند
تا شانههایش پر شود از سیاهی موهایش
دستش را میبرد تا دکمههای لباسش را باز کند.
عشق مردیست ...
که آخرین پُک محکمش را به سیگارش میزند
و آرام...خیلی آرام
زن را در آغوش میکشد
درست زمانی که
زن حواسش به هیچکس نیست.
| نیکی فیروزکوهی
روزهایی هم هست که چشم میدوزی به چشمِ زندگی !
و با همه ی حرمتش تحقیرش می کنی
از آن روزهایی که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...
از آن روزهایی که دلت میخواهد قید دنیا را با تک تک آدمهایش بزنی
قید سایهای را بزنی که چنان یک نواخت در تو تکرار میشود...
از آن روزهایی که بی هیچ آشفتگی، کفشهایت را پا میکنی، سر را در یقه ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی، به دست جیبهای همیشه رفیقت ، بی خیال شمارش معکوسِ لحظههایت میشوی، بی خیال چشمهای روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات میکنند.
پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!
صدای کسی که بی دریغ دوستت داشت ، کسی که بی دریغ دوستش داشتی...
| نیکی فیروز کوهی |
اگر یک روز آن چنان احساس خفقان کردی که به سرت زد،
چمدانت رو ببندی و بیخبر، و بدون خداحافظی راهت را بگیری و بروی پشت سرت را هم نگاه نکنی ...
برو...با خیال راحت این کار رو بکن...مطمئن باش هیچ اتفاقی برای هیچ کس نخواهد افتاد!
ما را هم یک روز بی خبر و بدونِ خداحافظی گذاشتند و رفتند...
چه شد ؟؟؟ مگر مُردیم ؟؟؟
| نیکی فیروزکوهی |
................................................................................
دلتنگى قوى ترین، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانى هستند که کسی را در زندگى و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه مى لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو نفسگیرتر از روزهاى قبل مى شود.
هر بار که مست لحظه های با تو هستم فکر مى کنم
چقدر خوشبختم.
| نیکی فیروزکوهی |