دوستت دارم
و همین غمگین ترم مى کند
وقتى که نمى توانم چهار فصل جهان را
بر شانه هاى تو آواز بخوانم
وقتى که بادى
برگ هایت را از من مى گیرد...
درخت بالا بلند من!
باور کن این همه خواستن غمگین است
براى پرنده اى که از کوچى به کوچ دیگر
پرواز مى کند...
| مریم ملک دار |
همان چوب ِکوچک ِدارچینی
که لحظه ی آخر
درون ِچای می اندازی .
همان شماره ی ناشناسی
به زنگش پاسخ می دهی
همان عکسی که در لپ تاپت
پنهان می کنی ولی دور نمی ریزی
پیراهنی که دکمه اش را ندوخته ای اما
نمی توانی از پوشیدنش منصرف بشوی
من تمام آنها هستم
نخواستنی هایی که ناگهان
نمیتوانی از دوست داشتنشان
صرفنظر کنی!
| حمیده هاشمی |
میتوانی از دوست داشتنم برگردی ؟! دوست داشتن که خیابان نیست، تاکسی بگیری بنشینی پیشانیت را به شیشه بچسبانی، آه بکشی وبرگردی به پیش از آن نه...نمی شود! با دوست داشتنم کنار بیا مثل پیرمردها که با لرزش دست هایشان... | رویا شاه حسین زاده |
میتوانی از دوست داشتنم برگردی ؟!
دوست داشتن که خیابان نیست،
تاکسی بگیری
بنشینی
پیشانیت را به شیشه بچسبانی،
آه بکشی
وبرگردی به پیش از آن
نه...نمی شود!
با دوست داشتنم کنار بیا
مثل پیرمردها
که با لرزش دست هایشان...
| رویا شاه حسین زاده |
به من بگو چرا؟
بگو چرا این چنین خوشبویی؟!
که عطر تنت مثلِ حیاطِ خانه ی مادربزرگ که پُر میشد از عطرِ بهار نارنج، خواستنی ست و دوری از آن، دلتنگی می آورد؟!
که چشمانت آنچنان گیراست شبیه به فَواره ی حوضِ آبی رنگِ وسطِ حیاطشان،که در عالم کودکی، محو تماشای آن میشدم و برای من، جذابترین جایِ جهان بود!
که لب هایت، آه امان از لب هایت که به مانندِ شیرین ترین میوه ی آن حیاط است که تمام لذت خوردنش، در این بود که خودت بچینی اش...
و دست هایت، شالگردن زمستان های آن حیاط است،که دور گردنم میپیچید و گرما میداد...
و آغوشت...خودِ خودِ آغوش مادربزرگ است که هرکه دنبالم میدوید یا قصد صدمه زدن را داشت، یا اصلا هروقت امنیت میخواستم، به آن پناه میبردم...
بیا بگو...چرا ناب ترین حس دنیای کودکی ام،به بودن امروز تو گِرِه خورده است و از وقتی تو آمدی، هرچه خاطره مرور میکنم، شیرین است...
| غزاله دلفانی |
چگونه عاشقت نباشم
وقتی به من تکیه می کنی
روی شانه ام اشک می ریزی
و روی سینه ام قلب می کشی،
ای کاش خواندن می دانستم
تا بفهمم روی تنم چه می نویسی
ای کاش آغوش داشتم
تا برای همیشه می ماندی
اما من فقط یک دیوارم
یک دیوار غمگین!
که نمی داند سرش را به کجا بکوبد
| سامان اجتهادی |