وقتی زن باشی
و ندانی با سرریز ِ احساست چه کنی...
...
احساس ِ زنی را دارم
که نوزادِ مُرده به دنیا آورده است
و سینه هایش شیر دارد!
مهدیه لطیفی
ما دیر به دنیا آمده ایم
که زود به زود خسته می شویم!
قدیم ها دنیا روی دور ِ تند نبود
قدیم ها می شد عاشق شوی...
خیر نبینی...
سال ها بعد خسته شوی
نه که خیرندیده باشی از همان سر
و چنگ بیندازی به هر سلامی
تا بل خستگی هایت را بتکانی
تناسخ است یا تکامل؟
که در سی سالگی
هزار سال زندگی کرده ایم!؟
.
.
.
مهدیه لطیفی
شعرها
بودنشان را مدیون نبودن "تو" اند!
...
تو که هستی
زندگی که خوب است
شعر از لب شاعر چنان می افتد
که غذا از دهان
که برگ از درخت
که کسی از چشم کسی
....
مهدیه لطیفی
شبی که
زنی جدید سر بر بازوی تو
و خیالی کهنه
سر بر سینه ی من ...
شبی که بهشت بازوانت را ندارم
کاکتوس ها را بغل می کنم
و برایشان از تفاوتِ آغوش با آغوش می گویم!
مهدیه لطیفی
شوق
یعنی تو که برمی گردی
مدرس
همت
صیاد
من مسیر دیدنت را
به حافظه ی شهر ریخته ام
من
اطمینان را
با انتظار
عوض کرده ام
اطمینان
یعنی تو که برمی گردی
من تفأل زده ام
من مسیر بغل کردنت را
پشت در خانه ات تمرین کرده ام
وقتی خانه نبودی!
معجزه ها ساده رخ نمی دهند
اما حتما رخ می دهند!
تو
رخ می دهی.
مهدیه لطیفی