وقتی پیام دادی چسب زخم بخرم
کجای خانه بودی؟
کجای خانه احتمال زخم بیشتر است؟
در آشپزخانه
لوله ظرفشویی گرفته بود از لجن؟
دل آدمی از چه میگیرد؟
در پذیرایی
پردهها را کشیده بودی؟
پردهها را که میکشی
نور است که محبوس میشود در خانه
یا تاریکی؟
وقتی پیام دادی چسب زخم بخرم
در صف نانوایی بودم
نگاه میکردم به سنگریزه ها
که چسبیده بودند پشت نان
و داشتم به خاطر میآوردم
اندوههای بیشماری را که
میچسبند به قلب آدمی
به خانه رسیدم
چسب زخم، اسید لوله بازکنی و نان را
با لبخند، لیوانی آب و میز چیدهی شام مبادله کردیم
و دیدم که پردهها کشیده بودند
| حسن آذری |
در قاب عکس ببین
تنهایی دو نفرهام را...
یکی
آن من
که نگاهم می کنی
دیگری ..
منی که تنهایش گذاشته ای....
| شُکری اِرباش / ترجمه: سیامک تقی زاده |
این تنهایی هزارساله خستهام
از این که صدای تو را بشنوم، خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم میگویم حالا نه
صبر میکنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمهها، ماهیتابهها
این شراب که هنوز بازش نکردهام
گیلاسهای خاک گرفته
بشقابهای دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را میگذاشتی
خودم که بهانهجو شده
از این انتظار خستهام
همینجا نشستهام بر زمین و فکر میکنم
چه خوب که زمین گرد است عشقِ من
میروی
آنقدر میروی که باز
آنسوی زمین میرسی به من...
| عباس معروفی |
برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir
می رفتیم احیا، می نشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر می کردیم و استغاثهای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آن وقتها هنوز بود.
استخوان سبک می کردیم به قول مادربزرگ. گریه می کردیم و استغفار می کردیم و به خدا و خودمان قول می دادیم کمتر گناه کنیم، و می دانستیم سر قومان نمی مانیم. دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همه بدی ها را مادرانه از یاد می برد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت می نوشت.
کجا گم شدند آن دل های ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟ کدام واقعه رخ داد که زائران ساکت تاریکی شدیم، بی هیچ هراسی از بدترین فرداها؟ روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟ کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟ بعد از کدام جنون کشف کردیم زخمی که باشی کسی به کمکت نمی آید و خدا حتا اگر بیاید، نه به تو، که به زخمت کمک خواهد کرد؟
من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم من آن وقتها را پیدا کنیم که از تو ناامید نشده بود، توی آن وقتها را پیدا کنیم که سرد و عبوس و ساکت نبودی، با هم بنشینیم به تماشای معاشقه گرمشان. حالش را داری؟
یا نه، چای دم کنم، بنشینیم در همین تاریک، از تنهایی حرف بزنیم؟
آن وقت ها یک جای دعا نوشته بود یا رفیق من لا رفیق له.
بی رفیق نمانی خداخوشگله، بی رفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتا حالا که پاک از هم ناامید شده ایم...
| حمید سلیمی |
کوچک بودن بسیار زیباست
درست مثل لبهای تو
و از آن زیباتر
چهار لب شرمگین
بر روی هم
آری دوستت دارم
چنان با احتیاط
مثل «شاید»
چنان باورنکردی
مثل «آری»
و چنان طولانی
مثل «تا چه پیش آید»
پیش از آن که شب
بر سرانگشتانم
به سرانجام برسد.
| هرمان دکونیک / ترجمه: نیلوفر شریفی |