میخواستم نجار باشم
تو
درخت را
دوست داشتی!
میخواستم
نقاش باشم
تو برگ را
دوست داشتی
میخواستم جنگنده باشم
برایِ درخت و برگ و جنگل
بمیرم
تو جنگ را دوست نداشتی
میخواستم عاشق باشم
تو آمدی وُ
مرا دوست نداشتی!
| افشین صالحی |
شبیه یک زن هرزه به خانه برگردی
که رد پای لبت بر دهان او مانده
که بوی عطر تنت روی تخت خوابیده
که موجی از بدنت بر تن پتو مانده...
به پاک دامنی ات شک کنی هزاران بار
به آب توبه خودت را دوباره غسل دهی
به جرم زن شدن اینجا چه رنج ها دیدی
چه چیز ها ک برای تو آرزو مانده...
شبیه یک زن غمگین به خانه برگردی
پر از هوار، پر از حس پشت پا خوردن...
خودت برای خودت گریه میکنی اما
چه بغض ها که همیشه در آن گلو مانده
زنانه مرگ بپوشی زنانه زنده شوی...
زنانه عشق بورزی، تورا رها بکنند...
شبیه آینه ای ک هزاااار تکه شده
به تن تتن تتنت انعکاس او مانده...
شبیه یک زن تنها به خانه برگردی...
جنازه ای بشوی روی دست های خودت
که از تمام تو تنها، دو سطر شعر فروغ،
دو عاشقانه ی غمگین شاملو مانده...
شبیه یک زن دیگر به خانه برگشتم
شبیه یک زن دیگر که دوستش داری
جدا شدیم و پس از تو برای من دیگر
نه عشق مانده عزیزم، نه آبرو مانده...
| اهورا فروزان |
..................................................................................
پ.ن : آن روز لعنتی دقیقا حس همین شعر و داشتم .. خدایا خودت شاهدی .. شبیه یکزن هرزه .. جدا شدیم وپس از تو برای من دیگر ..
نه عشق مانده .... نه آبرو مانده ... کی این زخمها خوب میشه .. کی بند میاد این خونریزی لعنتی تو روحم .. کی فراموش میکنم ...کی ؟؟
کودکی که با لواشکش
در نیمکتِ آخر کلاس
غافلگیر شده
بدهکاری که گوشی را برمی دارد
و به صدای آن سوی خط میگوید:
خانه نیستم!
مجرمی که پای مصنوعی اش را
در صحنه ی جرم
جا گذاشته...
همه ی این ها من بودم
وقتی می گفتم"دوستت ندارم"
و تو می دانستی
دارم دروغ می گویم!
| حامد ابراهیم پور |
رابطهتان که تمام میشود
هرچقدر هم ناراحت بودید و دلتنگ؛
دوباره برای شروعش تلاش نکنید
دیر میفهمید
هیچ چیزی مثل گذشته نیست؛
نقشتان در زندگیش کمرنگتر از وقتیست که اصلا یکدیگر را نمیشناختید!
و احساسات ظاهرا دوطرفهتان به هیچ کجا نمیرسد.
شروع دوباره یک رابطه شبیه وصله کردن یک لباس مجلسیست!
شاید ظاهرا پاره نباشد؛
اما در هیچ مهمانی به کارتان نمیآید!
| فاطمه حمزه |
تو آنسوى دریاها زندگى میکنى،
سمتِ دیگر باران
دورتر از ابرهاى مسافرِ دلگیر !
که به آرامى بر گونه هاى پنجره ات
دست مى کشند و دور مى شوند...
تو را دوست دارم اما
مى دانم این دوست داشتن بى فایده ست،
کاش نزدیک بودى
بقدرى نزدیک
که اندوهِ ندیدن ات را مى شد
تا دربِ خانه ات گریست....
| بهرنگ قاسمی |