در واشد و نشستی و من در به در شدم
تا قبل دیدن تو دلم سر به راه بود
از در درآمدی و من از خود به در شدم
ای کاش که دل تو و دلتنگیای من
اندازه ی یه لحظه به همدیگه راه داشت
دارم نگاه می کنم و راه چاره نیست
چشم از تو من چگونه توانم نگاه داشت
باید به خواب های خودم دعوتت کنم
لطفت مدام باشه ،قدم رنجه می کنی؟
سعدی نشسته توی سرم ، داد میکشه
با چون خودی در افکن اگر پنجه می کنی
هی عشوه می فروشی و هی ناز می خرم
می بینمت کنارم و از خواب می پرم
بیچاره اون که لایق عشقت نبود و نیست
بیچاره من که پیش تو از خاک کمترم
جرأت نمی کنم که بگم عاشقت شدم
جرأت نمی کنم که به چشمات مستقیم...
معشوقه ی وجیهه ی سعدی! اجازه هست
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم؟
| هانی ملک زاده |
*مصرع پایانی تمامی بند ها غیر از بند چهار از سعد
زل زده بود به چشمام، لب پایینشو میجوید و همونجور زل زده بود به چشمام.
آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و از خط نگاهش برداشتم و روی خیابان کنار کافه انداختم. بارون عجیبی میبارید.لعنتی...عجب روز مزخرفی!
قطره ی اشک روی انگشتان گره کردش افتاد.با پشت دست صورتش و پاک کرد. و دوباره با چشمای قرمزش نگاهم کرد.
+برمی گردی؟
دستم و ستون کردم و به خطوط صورتش نگاه کردم.به روزهایی فکر کردم که تمام آرامشم لمس همین خطوط بود و تمام آشوبم از دست دادنشون.
_میدونی... پنج شیش سالم بود عاشق یه اسباب بازی بودم ، هرچی اصرار کردم مامانم برام بخره نخرید.گفت نمی ارزه و قشنگ نیست و زود خرابش میکنی و این صحبتا.اما پسر عموم خرید.منو پسرعموم بچگی خیلی پیش هم بودیم.جفتمون اون اسباب بازی و دوس داشتیم.مامان من نخرید واسم ولی زن عمو خرید.
یه سال تموم اون اسباب بازی تو دست پسرعموم بود و غرغرای من تو تموم خونه شنیده میشد.صبح.شب...صبح...شب..
هرچی میشد هر دلخوری که پیش میومد من وصلش میکردم به همین نخریدن اسباب بازی و اینا.
بعد چند ماه هم من ساکت شدم هم دیگه اون اسباب بازی از رونق افتاد.نه دیگه دست پسرعموم بود نه تو ویترین مغازه ها تو چشم بود.تولدم که شد دیدم کادوم همون اسباب بازیه.الکی خوشحالی کردم و یه جوری تظاهر کردم انگاری بهترین کادوی دنیاعه..ولی واقعیت و میدونی؟حالم ازش بهم میخورد.وقتی یادم مینداخت چقد بخاطرش گریه کردم چقد الکی الکی دعوا راه انداختم چقد برای دوساعت بازی کردن باهاش منت پسرعموم و کشیدم.دلم میخواس تیکه تیکه شو جدا میکردم مینداختم جلو مامان بابام میگفتم دمتون گرم مرسی که خریدین ولی دیگه به دردم نمیخوره.این وسیله هیچی جز مرور یه سری خاطره ی مزخزف نیست واسم..
از جام بلند شدم.منگ حرفام بود.فنجون قهوه رو سرد و تلخ یه سره خوردم و کیفمو ورداشتم.
برگشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
_ یه روزی اینقدر عاشقت بودم که حاضر بودم هرکاری بکنم که باشی.عصبانیت دعوا التماس هرچی...ولی تو رفتن و انتخاب کردی و نموندی.حالام نه اینکه حسم نسبت بهت عوض شده باشه نه..فقط خیلی بیشتر از اینکه عاشقت باشم ازت متنفرم.تو چیزی جز مرور یه سری خاطره ی سیاه نیستی واسم.بغض نکن و نپرس که برمیگردی...وقتی از کسی نا امید میشی و تو ذهنت سقوط میکنه، کنار هر فعلی که قرارش میدی یه به درک هم اضافه میکنی.
به درک که رفته به درک که نیست...راستیتش با تموم احترامی که بینمونه، به درک که برگشتی...
اینو گفتم و از کافه زدم بیرون.
لعنتی ..عجب روز مزخرفی...
| فاطمه زهرا عباسی |
حتی یک نفر را نداشتم که با او دردودل کنم
کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم
میفهمی؟
میدانی عشق یعنی چی؟
خیال نمیکنم بفهمی. هیچکس نمیداند من چه حالی دارم، هیچکس...
دلم از تنهایی میپوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار میشد.
آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید
غمانگیز نیست...؟
| سال بلوا / عباس معروفی |
به من گفت:
به خاطر بسپار
نام کسانی را که با آن ها جنگیده ای
و بگو با کدام اسلحه
زیباتر خواهی جنگید
به او گفتم:
من برای جنگ های کوچک
تفنگ را انتخاب می کنم
و برای جنگ های بزرگ
زن را...
| مهدی اشرفی |
آدمها وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند!
آدمها می آیند و می روند
ولی در دلتنگی هایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان می مانند
جا نگذارید!
هر چه را که روزی می آورید را
با خودتان ببرید
وقتی که می روید
دیگر به خواب و خاطرهی آدم برنگردید...
| هرتا مولر |