عشق در لحظه پدید می آید،
دوست داشتن در امتداد زمان.
این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
عشق معیارها را درهم می ریزد، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود.
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد.
عشق قانون نمی شناسد ، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست.
عشق فوران می کند ، چون آتشفشان و شره می کند ،چون آبشاری عظیم، دوست داشتن، جاری می شود ،چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم.
عشق ویران کردن خویش است،
دوست داشتن، ساختنی عظیم...!
| نادر ابراهیمی |
مامان زنگ زد گفت:«خوبی؟» گفتم:«نه راستش، یکم صبوریم کمه یکمم بیقراریم زیاده» گفت:«قرارت باز قهر کرده رفته خونه باباش؟» گفتم:«کارشو بلده دیگه، ترشرویی میکنه بعضی وقتا، قاطی فالوده گاهی لیمو لازم است بهرحال» گفت:«واسه شب قرمه سبزی گذاشتم، پاشو برو دنبالش ورش دار بیاید اینجا» گفتم:«اون نمیاد» گفت:«پس خودتم نیا» و قطع کرد. بعضی وقتا واقعا شک میکنم مامان منه یا مامان نسرین.
برای خودم یه لیوان چایی ریختم و نشستم روی مبل. توی این چند روز بارها رفتم توی صفحه ی چت نسرین، یه سری جمله نوشتم، باز پاکشون کردم و گوشی رو انداختم کنار.
اینبار ولی براش نوشتم:«خانوم ببخشید، شما همونی هستی که دلم لک زده لبخندش را؟». سین کرد ولی جوابی نداد. بعد از زایمان طبیعی دردناکترین چیز توی دنیا نادیده گرفته شدنه. اینو بارها به خودشم گفتم، ولی گوش نمیده. باز براش نوشتم:«طرف خونه بابات اینا هوا چطوره؟ اینجا سرد کرده عجیب، انگار که مثلا سیبری، عروقت یخ میزنه. تا شما بودی هوا خوب بود، همینکه رفتی تو کوچه برف نشست». یکم مکث کرد و بعد نوشت:«نه اینجا هوا عالیه. شما هم لباس گرم تنت کن شال گردن بنداز، ایشالا که خیره».
عصبانی شدم نوشتم:«میخواستم لباس گرم تنم کنم زن نمیگرفتم. بعدشم تو حرف شال گردن زدی باز؟ صدبار نگفتم جای این شال گردنا دستتو دور گردنم بنداز؟» جوابی نداد. بازم همون نقشه ی کثیف بی محلی کردن.
باز براش نوشتم:«هر وقتم که شما میری دیگه هیچی سر جاش نیست. لباسا دیگه تو کمد نیستن مدام گم میشن، چاییا تو کابینتا نیستن، منم سر جای خودم نیستم، شما هم نیستی. من و شما جامون تو بغل همه. مامانم واسه شب قرمه سبزی پخته منتظره. شما هم کم کم دیگه جمع کن بیا که باز دوباره وقتی میای صدای پات از همه جاده ها بیاد».
طول کشید یکم ولی بالاخره نوشت:«هشت و نیم بیا دنبالم» و من خوشحالترین مرد یک ربع مونده به هشت و نیم شب بودم.
می توانم با " کمی دوست داشتن " زندگی کنم
من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم
دوست داشتنِ تمام و کمال
یک جور غرق شدن
یک جور دیوانگی محض
مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران
مثل شنیدن هزار بار? یک آهنگ تکراری
مثل یک موج سواری داغ، درآشوبِ دریایی طوفانی
مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...
من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم
با کمی دلخوشی، با کمی لذت
من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم
یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...
چرا نمی فهمی
آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند.
| پریسا زابلی پور |
گفت: "راستش در واقع برای تو نمی نویسم. دارم کارهایی را یادداشت میکنم که دلم میخواهد با تو انجام دهم."
کاغذها همهجا پخش و پلا بود؛ دور و برش، پایین پاهایش، حتی روی تخت.
یکی از آن ها را همینطوری برداشتم:
"پیکنیک، چرت بعد از ظهر روی سینه ات، رقص، عطر، تماشای ویترین مغازهها، کباب درست کردن روی زغال، سرک کشیدن به روزنامهای داری میخوانی، وراجی، آواز خواندن برای تو، درخواست چیدن ناخنهایم، کسل شدن، بهانه گرفتن، قهرکردن، کشیدن ریشات، بازی با موهایت، گوش دادن حرفهایت، گرفتن دستهایت، احساس امنیت کردن، پرسیدن اینکه هنوز دوستم داری یا نه...بچه."
تمام ورق ها را جمع کردم و لبهی تخت نشستم تا ببینم ماجرا چیست.
لبخند میزدم، اما در واقع آن همه انرژی و آن همه شور، زبانم را بند آورده بود.
رفتم که با نبودن من شاد تر شوی
آرامشت کجای جهان را گرفته است؟!
با شانه ی زنانهی او باز میکنی...
این بغض لعنتی که پس از من نرفته است
دارد به بند بند دلم حمله میکند...
این حس دلخوری که مرا میخورد مدام
این جای خالی ات که مرا میزند زمین
این عشق لعنتی که نمی آورد دوام...
بس کن عزیز من! به تنم زار میزنی
وقتی که وصلهی تن این زن نمیشوی
دیر آمدی، به هم نرسیدیم و فعل ها
گفتند تو مجاب به "رفتن" نمیشوی....
اما دروغ بود، تو را برده بود شعر...
اما دروغ بود، مرا کشته بود درد...
از دور دست ها بغلش میکنم هنوز
مردی که عاشقانه مرا باورم نکرد
از تو گذشته است مرا دوست داری و...
از من گذشته است ولی دوست دارمت
از هم گذشته ایم...وَ این سرنوشت ما است
رفتم عزیز من به خدا می سپارمت
| اهورا فروزان |