میتوانستم دختری باشم از ایل بختیاری که وقت برگشت معشوقش گوشوارههای سنگیاش را به گوش میآویزد و با لباس محلیاش، به قشنگی تمام دنیا میرقصد.
میتوانستم دختر شاعری باشد که دیوان شعرش بازار همهی شاعران پایتختنشین را کساد کرده است.
میتوانستم نقاش باشم که روبهرویت نشسته است و بیآنکه کسی از دلش خبر داشته باشد، صورت مردی را روی کاغذ نقاشی کند.
میتوانستم نویسندهای باشم که شخصیت اصلی داستانش مرد نداشتهای باشد که تحسین و توجه تمام منتقدان را به سمت خودش بکشاند.
میتوانستم گلفروشی باشم که هر صبح قشنگترین اطلسیهایش را برایت کنار میگذارد، هر چند که هیچگاه دستانت به آنها نمیرسد.
من میتوانستم خیلی چیزها باشم.
اما من زنی هستم که توی یک شب بلند تابستانی که از فرط خستگی برای صبح لحظهشماری میکرد، عشق را به خاطرش آوردی!
| فاطمه بهروزفخر |
موهای خسته شانه ها را دوست دارند!
دیوانه ها دیوانه ها را دوست دارند
صیاد اگر باشی غزل بانوی زیبا
مرغانِ چون من دانه ها را دوست دارند
یک جفت چشمِ منتظر در خانه باشد
مردان عاشق خانه ها را دوست دارند
چیزی بگو حرفی بزن شیرین زبانم
کم حرف ها پُرچانه ها رادوست دارند!
من گریه دارم گریه..میل شانه ام هست!
چشمان گریان شانه ها را دوست دارند
من شمع بودم سوختم پای تو ای گل
گُل ها ولی پروانه ها را دوست دارند
رحمی به حالِ مادرم کن عاشقم باش
چون مادران دردانه ها را دوست دارند!
تنها نذاری قلبِ تنها مانده ام را
تا جغدها ویرانه ها را دوست دارند
با دانه ای برگشت اما تف به طوفان
می میرد...آن ها لانه ها رادوست دارند...
| محمود فروتن |
ادوارد: میدونی آنا
آدم ها چندین دسته اَن
دسته ای که از تنهایی "فراری" ان
و تصمیم میگیرن که یکی رو دوست داشته باشن
دسته ی دوم نمی تونن از تنهایی فرار کنن
و از طرف یکی دوست داشته میشن
و دسته ی سوم...
آنا(با لبخند) : و دسته ی سوم چی...؟!
ادوارد : اونا تو هیچ دسته ای نیستن
میدونی آنا
اونا واقعا "تنها"ن
| حمید جدیدی |
لم می خواهد چند تن باشم همزمان،
چند تن و همگی زن.
زنانی باشم، همزمان
در چند مکان مختلف
چند زمان مختلف.
یکی از من مثلا آوازه خوانی باشدکه صدایش غروب ها
وقتی که کارگران در کافه ها ی لب بندر دور هم جمع می شوند
خستگی را از تنشان در بیاورد
هر چند دلتنگی شان را دو برابر .
پرستاری باشم همزمان،
که به سربازی مجروح، از امید بگوید.
که قرار نیست صبح فردا را ببیند.
بازیگری باشم که عکسش با چند پونز کوچک
اندکی
و فقط اندکی
زیبایی به دیوار نمور یک آرایشگاه زنانه بخشیده باشد.
همزمان زنی باشم
روبروی خودم
که صورتش را بند می اندازند
و در دلش آرزو می کند زیبایی مرفه هنرپیشه ها را.
بی آنکه بداند عکس ها به سادگی و شکم برآمده اش حسادت می کنند.
دلم می خواهد یکی از خودم در سیاه چادری کوچک به افتادن ناف اولین پسرش فکر کند،
یکی دیگر کلید را از جیب مردش بردارد که غروب ها خودش در را به رویش باز کرده باشد.
دلم خیلی ها بودن را می خواهد
خیلی جاها بودن را
خیلی وقت ها بودن را...
رویا شاه حسین زاده
شن تولد که برگشتیم نسرین گفت:«کادوی ملیحه رو دیدی؟ یه دست استکان نعلبکی شکسته آورده چقدم فیس و افاده اومد موقع بازکردنش»
همینطور که لباسامو عوض میکردم گفتم:«نه، حواسم نبود».
گفت:«آبجیش ولی خیلی با سلیقه س، دیدی کیف دستیشو با کفشاش چه قشنگ ست کرده بود؟»
گفتم:«نه راستش، حواسم نبود».
یکم مکث کرد و باز گفت:«فائزه رو میشناختی؟ اون دختر قد بلنده، همش با ملیحه جیک جیک میکرد، آمریکا طراحی لباس خونده، لباسشو خودش طراحی کرده بود، به نظرم چندان هم قشنگ درنیومده بود، دیدی لباسشو؟»
لم دادم روی مبل گفتم:«نه، حواسم نبود»
نسرین عصبانی شد گفت:«حواست کجا بود پس تو؟ هی حواسم نبود حواسم نبود»
گفتم:« من، راستش، ندیدم اونارو اصلا، من حواسم بیشتر پیش شما بود، به آبیِ لباست که به موهای تو میومد چقدر، البته بارها به خودتم گفتم، شما گونی هم بپوشی بت میاد ولی ست کردن دستبندت با رنگ لباست واقعا ایده ی معرکه ای بود. یه چندباری اصلا نشناختمت، حتی تا چند قدمیت اومدم که بهت بگم خانوم ببخشید، شما چی میخوری انقد قشنگی؟ ولی یهو سرتو برگردوندی دیدم عه، اینکه نسرینه، آبیِ دریا پوشیده چیکار؟ نمیگه باد میاد موج میندازه تو پیرهنش یه جماعت غرقش میشن؟ بی ملاحظه ای تو چقد آخه دختر».
| لئو (محمدرضا جعفری) |