سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ جنایتکارى را نزد او آوردند و گروهى فرومایگان با وى بودند ، فرمود : ] خوش مباد چهره‏هایى که جز به هنگام زشتى و شر دیده نشود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :287
بازدید دیروز :802
کل بازدید :830741
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/9
8:25 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

من لم داده بودم روی تخت و به سقف نگاه میکردم.

بهش گفتم:«اون دستبندتو همیشه دستت میکنی؟»

لبخند زد و با هیجان گفت:«این قرمزه؟ آره»

گفتم:«حتی وقتایی که خوابی؟»

گفت:«آره. قفلشو عمدا گم کردم. یه سره شده، دیگه در نمیاد»

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:«همه چیزایی که دوست داری رو قفلشونو عمدا گم میکنی؟»

گفت:«آره خوب. اینطوری همیشه پیش من میمونن».


 

بارون میومد. ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. نزدیک هم بودیم ولی از هم دور و دورتر میشدیم. انقدر دور که مجبور شدیم برای شنیده شدن حرفامون داد بکشیم.بعد خسته شد. دستگیره در رو چرخوند که خستگیارو با من توی خونه تنها بذاره و بره، اما نتونست.

رو کرد به من و با عصبانیت گفت:«چرا باز نمیشه؟»

گفتم:«قفلش کردم»

با کلافگی گفت:«اونو میدونم. کلیدا کو؟»

گفتم:«نمیدونم. گمشون کردم. منم لنگه ی خودتم، چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه پیش خودم نگه میدارم.

 حتی اگه مجبور بشم درو روشون قفل کنم و دیگه حتی یادمم نیاد کلیدارو کجا گذاشتم».


| لئو (محمدرضا جعفری) |


  
  

مدتیست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعضی شبهای مهتابی ...

علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم، دوش به دوش هم...

شبگردی بی شک بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواریها، پرتوان.

از این گذشته، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه، ما فرصت حرف زدن درباره بسیاری چیزها پیدا خواهیم کرد.

نترس بانوی من هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم،در خلوت،زیر نور بدر،قدم میزنیم.

هیچکس نخواهد پرسید و تنها کسانی خواهند گفت: این کارها برازنده ی جوانان است

که روحشان پیر شده باشد و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد...

از مرگ هم صدبار بدتر است...


| نادر ابراهیمی |


  
  

بی شک من در یکی از شب های همین سالهای جوانی ام...

بجای آن که قبل از خواب خودم را در لباس عروس درکنارت تصوّر کنم

بجای آن که قربان صدقه ی عکس هایت بروم و به بهانه ی احمقانه ای برای پیام دادن،فکر کنم

بجای آن که برای بچه هایمان دنبال اسم هایی شبیه نام تو بگردم و دعا کنم،پسرمان شبیه تو باشد...

"به امیدِ اینکه عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید.." به عقدِ مردی که تمام ملاک هایم را دارد،در خواهم آمد...

لباس عروسی به تن میکنم که به سلیقه ی تو نیست

در تمام ساعاتِ جشن به این فکر میکنم که اگر امشب تو کنارم بودی، چقدر خنده هایم مصنوعی نبود

چقدر در لباسِ دامادی دوستداشتنی تر میشدی و چقدر دلم برایت ضعف میرفت

به خودم دلداری میدهم که عشقِ بعد از ازدواج مقدس تر است..

چندسالی میگذرد و هربار که در آشپزخانه قرمه سبزی ام را میچشم به این فکر می‌کنم که چقدر چاشنیِ عشق را کم دارد...

هربار که از جاده ای باریک در دلِ جنگلی مِه آلود میگذریم،در سکوت به عمقِ مِه خیره میشوم و به این فکر می‌کنم که این درست همان جاده ی رویایی ست که عاشقش بودی، همان جاده ای که باید در تمامِ طولش من میوه در دهانت میگذاشتم و تو برایم آواز میخواندی...

سال ها بعد..

من کدبانوی میانسالِ خانه ای هستم که هیچ چیز کم ندارد

تار موهای سفیدم دیگر قابل شمارش نیست و عادت کرده ام به دوست داشتنِ پدرِ بچه هایم

بچه هایم بزرگ شده اند و به ازدواج فکر میکنند

و من آن روز...

به فرزندانم خواهم گفت:

"عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید،به شرطِ آن که قبل از ازدواج "هیچوقت" تجربه اش نکرده باشی!"

و این تنها چیزی بود که هیچکس به نسلِ ما نگفت: "به شرطِ آن که قبل از ازدواج تجربه اش نکرده باشی"


 

 الناز شهرکی


  
  

اگه وقتی میخنده جذاب تر میشه؛

اگه لباسش بهش میاد

اگه صداش بی نظیره

اگه دستاشو دوس داری

اگه خطش محشره

اگه بهت آرامش میده

اگه خوب میتونه شرایطِ بحرانی رو کنترل کنه

دوست داری سربه سرش بذاری که بهت بگه دیوونه!

میتونه غافلگیرت کنه

بهش میگی رفتم که نرو گفتنش رو بشنوی!

اگه مهربونه،

ماهه،

خوبه،

بهش بگو...خب؟

بهش بگو تا دیر نشده


| فاطمه حیدری |


  
  

نامه ای که نوشتی هرگز نگرانم نکرد...

گفته ای بعد از این مرا دوست نخواهی داشت!

اما...

نامه ات

چرا انقدر طولانی است؟

تمیز نوشته ایی...

پشت و رو دوازده برگ ؛

این خودش یک کتاب کوچک است!

هیچ کس برای خداحافظی

نامه ای چنین نمی نویسد!

نامه ات

نگرانم نکرد...


| هاینریش هاینه |


  
  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >