سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا روزه‏دار که از روزه خود جز گرسنگى و تشنگى بهره نبرد ، و بسا بر پا ایستاده که از ایستادن جز بیدارى و رنج برى نخورد . خوشا خواب زیرکان و خوشا روزه گشادن آنان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :278
بازدید دیروز :802
کل بازدید :830732
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/9
8:19 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

از روز بعد از آخرین دعوایمان خیلی حواس پرت شده ام، مدام همه چیز را فراموش میکنم.

امروز صبح خواب ماندم، فراموش کردم که دیگر بیدارم نمیکنی.

برای صبحانه دو لیوان چای ریختم و از یاد برده بودم که تو در خانه نیستی.

مثل همیشه از پشت میز کارم شماره ات را گرفتم تا برای میان وعده های بی نظیرت از تو تشکر کنم و حواسم نبود که امروز ظرف غذایم را پر نکرده ای.فراموش کردم که دیگر در دسترس نیستی.

به خانه برگشتم، بارها با صدای بلند صدایت کردم، و وقتی مطمئن شدم در خانه نیستی نگرانت شدم.فراموش کرده بودم که ترکم کرده ای.

غذایی را که تو برایم درست نکرده بودی را خوردم و بعد خواستم که بابت طعم بی نظیرش از تو تشکر کنم. یادم رفته بود که نیستی.

کنارت نشستم، دست بردم که موهایت را از روی صورتت کنار بزنم تا خستگی هایت را از روی شانه هایت بتکانم، فراموشم شد که در کنارم نَنِشسته ای.

با بی میلی گوشی را برداشتم و به تماست جواب دادم، خواستم بخاطر تمام اینها از تو عصبانی شوم، صدایت را که شنیدم یادم رفت که باید دوستت نداشته باشم. از یاد بردم که فراموشت کرده ام.

ته مانده ی توانم را در صدایم جمع کردم، گوشی را به دهانم نزدیک تر کردم و گفتم:«از تصور این خانه بدون تو میترسم. میترسم به رختخواب بروم، و صبح فراموش کنم که باید دوباره بیدار شوم».


 

| لئو (محمدرضا جعفری) |


  
  

برایم آفتابگردانی پست کن

در پاکتی مهر و موم

تا روشنی در میان راه هدر نرود!

آدرس همان همیشگی ست

و " من النور الی الظلمات..." را

تمام پستچی ها بلدند!


 

بیش از آنچه فکر کنی تاریکم

و هر چه به پاهایم نگاه می کنم

چیزی نمی بینم...

دست هایم را نمی بینم

خودم را نمی بینم

و چشم هام گذرگاهی مرزی ست

تا محموله ی نور

به مقصدش برسد


 

برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!


به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز ...


 

| حمید جدیدی |



  
  

این دخترِ همیشه‌ى در انتظار.. . من 

بیتاب در هوای تو و بی قرار.. .من


 

در باتلاقِ قالی و سقف اتاق خود 

غرق‌ ست این تنیده‌ ى در خود دچار...من


 

دارد به حول محور تو تاب میخورد 

در تیک تاک خسته‌ ى ساعت شمار...من


 

باروت بغض لعنتی و شعله‌ى غزل

حالا شبیه حالتی از انفجار...من


 

دیوارهای خانه هم آغوش میشوند 

آوار من، شکسته ى تحت فشار...من


خوابید روی تخت ولی خسته بود از 

کابوس‌های هر شب دنباله دار...من


 

دیگر بلند میشود و راه میرود 

سمت شلوغ پنجره، بی‌اختیار...من


 

از پنجره به رهگذران می‌کند نگاه 

به آسمان، به کوچه، درخت چنار...من


تصمیم تازه‌ای به سرش میزند و بعد 

از انزوای خانه به بیرون فرار...من


 

میرفت تا به تو برسد...باز هم نشد

جا ماند ایستگاه بدون قطار...من


 

برگشت خانه، صبح دری را شکسته‌اند

مرده‌ست دختری که به بالای دار...من

مینا عباسی
 

 


  
  


 

پوست کلفت شدن چیزی نیست که مرد ها دوست داشته باشند. رسیدن به حقیقت ِتلخ و زننده و حرف زدن از آن، باب ِمیل ِمردها نیست. مردها در انتها زنی را انتخاب نمی کنند که به جای ِخریدن رژ ِلب ها، کتاب می خرند. 


 

آن ها دست های ِ سفید و همیشه لاک زده را دوست دارند. نه دست هایی که لای ِصفحات کتاب جا می مانند و جوهری می شوند در هر بار نوشتن ِ داستان های بلند و کوتاه.

مردها همیشه ی ِتاریخ، بهترین شاعرها بودند، اما معشوقه شان شاعر نبوده اند دراصل. معشوقه ی ِآن ها زنی سبک بال و رها و بی خیال بود با صورتی جوان و شاد و دست هایی زیبا و مغزی عادی. مردها ترجیح می دهند در کافه ها با زنانی پرمغز بنشینند به رد و بدل کردن دیالوگ های قلبمه سلمبه و سیگار کشیدن، و درمهمانی های ِشبانه و دور همی هایشان همان زن های ِ بی مغزی را ببرند که در کافه -درحالی که سیگارشان را آتش می زنند و می نالند از سطحی شدن رابطه ها- آن ها را هیچ و پوچ خطاب می کردند؟


 

مردها نمی توانند زن هایی که خودشان هستند و به خاطر حرف مردم زندگی نمی کنند را با افتخار و لبخند ِ پیروزمندانه به دیگران معرفی کنند. مردها در زبان شمایی را که بلند بلند و بی اعتنا به قضاوت ها، می خندید و گریه می کنید را می ستایند و در دلشان زن هایی را جای می دهند که برحسب شرایط می توانند شال بیندازند یا چادر سرکنند. 


 

مردها با شمایی که خوب شعر می خوانید و خوب شعر می نویسید و خوب شعر به خاطر دارید در حد چند ساعت در ماه، و یک زنگ ِتفریح، خوب تا می کنند ، نه بیشتر و نه کمتر. مردها وبلاگ های ِشما را در اوقات بیکاری می خوانند و اوقات ِاصلی شان را در پی ِگشتن دنبال ِزنی نجیب و پاک و سربه زیر- همان زن ِزندگی-اند.


 

مردها SMS های شما را که در نیمه های ِشب ِپاییزی، برایشان فرستاده اید را ظهر ِروز ِبعد می خوانند و جواب ِغمگین و دلتنگ بودن ِشما را با «چرا جیگرم ؟» می دهند.


 

مردها زن هایی که در پاییز زیاد پیاده روی می کنند و در کوچه پس کوچه ها گریه می کنند را نمی فهمند و برایشان خراب کردن ِ رژ ِلب جذاب تر از پاک کردن ِسیاهی ِ زیر ِ چشم ِزنی غمگین است. مردها موجودات عجیبی نیستند. مردها زن هایی مثل ِما را دوست ندارند. زن هایی مثل ِ ما نمی توانند با مردها احساس ِ خوشبختی و راه رفتن روی ِابرها را تجربه کنند. زن هایی مثل ِما این را می دانند که هرچقدر هم بیشتر خوانده باشند و نوشته باشند و گفته باشند ، بازهم تنها می مانند در آخر.


 

زن هایی مثل ِما این را می دانند که دختر های ِمعمولی و شاد، انتخاب آخر مردهای ِمعمولی اند . زن هایی مثل ِما می دانند که باید با خودشان آشتی کنند و تنهایی شان را دوست داشته باشند...


 

| فریبا وفی |


  
  

مضحک ترین مرگ تاریخ بشریت"

خبر مرگ زنی ‌ ست

که در روزنامه ی فردا چاپ می شود

با عنوانِ :

"خفگی بر اثر ِ نشت ِ بغض"....


| مهسا مجیدی پور |


  
  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >