گفت زندگی مثل نخ کردنه سوزنه !!
یه وقتایی بلد نیستی چیزی رو بدوزی ...
ولی چشمات انقدر خوب کار میکنه که ..
همون بار اول سوزن رو نخی میکنی
اما هر چی پخته تر میشی ...
هر چی بیشتر یاد میگیری ..
چه طوری بدوزی ..
چه طوری پینه بزنی ..
چه طوری زندگی کنی ..
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن ..
گفتم خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه
که هم بلد باشی بدوزی ...
هم چشات اونقدر سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی ؟
گفت : چرا میشه خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه
گفتم چطور مگه ؟
گفت آخه مشکل اینجاست وقتی که همه بلدی بدوزی ...
تازه او نوقت میفهمی
نه نخ داری ، نه سوزن ...
بابک زمانی
آخرش هم نفهمیدی ...
من هم حرف زدن بلد بودم ...
داد زدن بلد بودم ..
نیش زدن بلد بودم ..
هر بلایی سر دلم آوردی ...
جیک نزدم ..
نه اینکه چیزی درست شود ... نه
فقط از چیزی که هست بدتر نشود ...
چون عزیز بودی ...
میفهمی ؟؟؟؟
فرید صارمی
یکی از نشانه های عشق حقیقی ...
آن است که به تو عشق بورزند
بدون اینکه...
شایستگی اش را داشته باشی
اگر زنی به من بگوید عاشق توام ...
چون روشنفکری ..
محترم هستی ..
تحصیل کرده ای ...
یا برایم هدیه میخری ...
و ظرفها را خوب میشویی ...
مرا ناامید کرده است ...
چنین عشقی
بیشتر عملی خود پسندانه به نظر میرسد
چقدر دلپذیر است که
بشنوی من دیوانه توام ...
هر چند که روشنفکر و محترم و ... نباشی
میلان کوندرا
ما هیچ وقت عشق را درک نکردیم
حتی وقتی زیبایی هایم را ..
کشف کردی ..
حتی وقتی به شانه ات ..
تکیه دادم و گریستم
حتی وقتی خیلی جدی ...
درباره آینده حرف زدیم ...
ما میدانستیم قرار نیست ...
عاشق هم باشیم
ما فقط دو آدم تنها بودیم که ..
از ترس تنهایی
فکر کردیم باید یکی را ...
کنار خودمان داشته باشیم ...
همین ...
صفا سلدوزی
پر سفید یک کبوتر ...
چرخ زنان پایین میاید
جلوی پایم میافتد ...
پر را بر میدارم ...
بو میکنم ...
بوی آزادی ...
و بوی آُمان میدهد ...
بغض میکنم ..
علی اشرف درویشیان