دستم را داغ می گذارم که نبینمت دیگر ،
تو اما هر شب داغم را تازه می کنی ...
(کامران رسول زاده)
تو شبیه دیگران نیستی؛
دیگران حرف میزنند،
راه میروند،
نفس میکشند.
تو نه حرف میزنی،
نه راه میروی
و نه میگذاری نفس بکشم.
(کامران رسول زاده)
نیستی که بریزمت روی عمیقترین زخمم،
نیستی که نمیرم،
نیستی...
از اینهمه زخمهای خالی نه،
از اینهمه که نیستی،
مُردم...
(کامران رسولزاده)
از کتاب در تنگ / آندره ژید