ماندن "مرد" می خواهد. می شود زن بود و مرد بود، می شود مرد بود و مرد نبود.
مردانگی به عاقل بودن نیست. پشتِ کسی که آمده ای و اهلی اش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن "مرد" می خواهد.
مردانگی به منطقی بودن نیست. عشق و عاشقی کردن "مرد" می خواهد.
احساس امنیت "مرد" می خواهد. شانه شدن برای بهانه ها و دلشوره ها و دلتنگی های...، آخ دلتنگی هایش... دلتنگی... شانه شدن برای دلتنگی های زنی که دوستت دارد "مرد" می خواهد.
مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست.
مردانگی اصلا به به مرد بودن نیست! ماندن "مرد" می خواهد. ساختن "مرد" می خواهد. بودن "مرد" می خواهد...
بدبختانه تمام خوشبختی های کوچک و ساده ی دنیا "مرد" می خواهد، و از همین رو کار جهان رو به خوشبختی نیست!
مهدیه لطیفی
معشوق های من به ترتیت:
1. موسیقی
2. تو
3. رانندگیِ ترجیحا بی مقصد در نیمه شب های خلوتِ اتوبان
و من با اولی یاد دومی می افتم و با سومی هم یاد دومی می افتم...
بدبختی از این بالاتر؟؟
من غم آرامی هست که از تلاطم افتاده است!
دریا هنوز هست و موج ها رفته اند...
در من غم آرامی هست که دلم می خواهد ماه ها روزه ی سکوت بگیرم و فقط به دیوار زل بزنم
و به هیچ چیز فکر نکنم. نبودی و جهانم را به طوفان کشیده بودی...
حالا فقط نیستی... همین!
طوفان هر چقدر هم که سهمگین باشد یک جا تمام می شود!
یا در این طوفان می میریم با با غم آرام و عمیق و ساکتی پا بیرون می گذاریم...
هیچکس، هیچوقت، به همان چیزی که پیش از طوفان بوده است بر نمی گردد!
من هنوز هم عاشق بارون و گیتارم، من هنوز عاشق رنگ و بوم و گندم زارم،
من هنوز عاشق دریایی ام که روزی موج های بلندی داشت...
فقط ساکت تر، مات تر، تسلیم تر!...
کم بودی برای ایستادن پشتِ زنی که دوستت داشت!
مهدیه لطیفی
در من غم آرامی هست که همه چیز را به امان خدا رها کرده است...
برو... نیا... بلاک کن مرا از دانه به دانه ی خانه های مجازی ات...
در جهان واقعی ات که نیستم در جهان مجازی ات باشم که چه!؟
زندگی همین یک بار است... بگذار هر چه می شود بشود...
"دوستت دارم و این تنها حرفی ست که پس نمی گیرم!"...
حالا برو... آرام و سلانه هم نه، چهار تا پا از در و همسایه قرض بگیر و دوان دوان برو...
می خواهم ببینم کجا را قرار است بگیری!؟؟
زندگی همین یک بار بود لعنتی!... حیف... که هرگز این را نمیفهمی ..
مهدیه لطیفی
مرز در عقل و جنون باریـــک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مــــــردم
گیسویت تعزیتی از رویـا
شب طولانی خون تا فردا
خون چرا در رگ من زنـجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانــــی
عشق تو پشت جنون محو شـده
هوشیاری است مگو سهو شده
من و رسوایی و این بار گناه
تو و تنهایی و آن چشم ســیاه
از من تازه مسلمان بگذر ، بگــذر
بگذر ، از سر پیمان بگذر ، بگذر
دین دیوانه به دین عشق تو شـــد
جاده ی شک به یقین عشق تو شد
مستم از جام تهی ، حیرانی
باده نوشیده شده پنـــــــهانی
شاعر : دکتر افشین یداللهی
خواننده : علیرضا قربانی
تیتراژ پایانی سریال شب دهم