یکی می گفت
باید انقدر سرتو گرم کنی به چیزای عجیب و غریب
به داستانای پیش پا افتاده
باید دورتو شلوغ کنی از آدمایی که می دونی هیچوقت برات مهم نمیشن
که عاشقی یادت بره ..
باید چشماتو ببندی رو خیلی چیزا
باید چشماتو باز کنی رو خیلی چیزا
که جای اشک با لبخند، جای لبخند با پوزخند
جوری عوض شه که تصویر واضحی ازت
تو ذهن کسی نباشه هیچ ..
باید انقدر خوب نشونیه زخمای قلبتو از حفظ شی
که وقتی دلتنگی میاد سراغت
بی معطلی دستشو بگیری و پرتش کنی بیرون ..
باید صبح، خیلی زود پاشی
که شب، دست هیچ رویایی به سَرِ گذاشته رو بالشت نرسه مگه خواب ..
باید کار کنی
باید جوری این تنِ عاصی رو خسته کنی که شبا وقتی می اُفته تو رختخواب
حتی اگرم بخواد نا نداشته باشه دلش بغل بخواد ..
باید از خودت کار بکشی، اضافه کاری ..
یه جاهایی از زندگی اردوگاهه اجباریه
خیلی چیزا ممنوعه، مثل عشق
تو ام که یه مجرم سابقه دار ..
باید برای یه مدت نامعلوم
پایِ حکمِ تبعیدتو
خودت امضا کنی ...
پریسا زابلی پور
مردمانی که با زبان فاخر قلم سخن میگویند،
در دادگاه خلق و عقل،
به جرم "سرودن" متهم میشوند؛
نه خموش بودن.
گاه از شاهدان دروغین صداقت
خسته میشوم و
از قاضیان خنیانگر قضاوت،
دل شکسته!
آخر چرا باید دعویِ خاکی و پاکی کرد
وقتی که در هوای نَفسِشان،
عنصری به نامِ عدل و انصاف نیست؟!
محبوبِ من!
پایان این داستان تکراریست؛
آخرش تبصره ای در کار نیست،
آزادی ات تنها،
در گِروِ سَنَدیست
که قلبی عاشق،
برای با تو بودن، میگذارد.....!
"برای آن که گفت: " شاعر بودن، گناه قشنگیست"
"ترمه سلطانی "
پریشانم
پنجره ها را باز گذاشته ام
و باد
اندوه را از هر سرزمینی
به خانه ام می آورد!
عشق
زخم های مرا خوب می کند اما
دردهای جهان را نه...
"مهسا چراغعلی
من تمام شهرهای ویران شده ام
سربازهای بسیاری
در چشم هایم شکست خورده اند
و آغوش تو
تنها جای دنیاست
که هنوز دوستش دارم.
مرا ببخش که غمگینم
و وقتی می گویم دوستت دارم
گریه ام می گیرد...
مرا ببخش که
فقط می نویسم
و کاری از دستم بر نمی آید!
"مهسا چراغعلی"
به چشمانِ تو محتاجم، نگاهت را نگیر از من
در این آبادیِ ویران، سلامت را نگیر از من
دلم سودایِ عشقت را، کماکان زیر سر دارد
از این چشمِ خمارآلود، شرابت را نگیر از من
تو ساحر باشی و من هم، قلندر تاسحر بیدار
در این شب های ظلمانی، چراغت را نگیر از من
به زیرِ بارشِ مهرت، دلم خیسِ تمنا شد
تو از گنجِ درونِ خویش، لبانت را نگیر از من
سکوتی تلخ پیچیده، در این میخانه ی ویران
از آن لب های گل ریزت، کلامت را نگیر از من
"راضیه خدابنده" (رازیل)