می بینمش... میهمان ناخوانده ای ست
رسیده از پیچ و خم های دشوار فراموشی
نفس نفس زنان
آنگونه که من به سان دستمالی آویزان از بند رخت
پریشان میشوم در بادها...
مینشیند روی مبل
من دستپاچه چای تعارف می کنم
او با بدجنسی خاطره ورق میزند،
من می پیچم به خودم
او دلتنگی آوار می کند،
من می نشینم به تماشا
او زخم تازه می کند...
کارش که تمام شد دستمال را می تکاند و غیب میشود...
خانه آنگونه خالی میشود که انگار هیچگاه لبریز حضورش نبوده است
من آنگونه غافلگیرم که انگار از خودم جا مانده ام...
نگاهم می افتد به فنجان چای
سر می کشم باقی این حضور را
و حساب می کنم صورتحساب ماه ها نبودنش را...
به ساعتم نگاه می کنم
هزار کار دارم
بلند میشوم
دلتنگی را می تکانم
و میروم...
همه چیز تحت کنترل است
من روی خاطره ای دیگر را کم کرده ام
((پریسا زابلی پور))
وقتی کسی را دوست داری و او را به هر دلیلی از دست میدهی
یک طرف وجودت به همراه او غیب میشود ...
هم چون خانه ای متروک که در استیلای ارواح است اسیر تنهایی غم انگیزی میشوی و ناقص میمانی
فقدان عزیزی را که رفته است هم چون رازی درونت حمل میکنی ..
چنان زخمی که هر چه زمان بیشتر میگذرد باز هم درونت را به آتش میکشد ..
چنان زخمی که حتی وقتی هم خوب میشود خونریزی میکند ...
حس میکنی که دیگر نخواهی خندید ..و هرگز سبک نخواهی شد ..
زندگی کورمال کورمال در تاریکی ها پیش میرود بدون این که جلو پایت را ببینی و جهتت را تشخیص بدهی
فقط در تلاش برای نجات دادن همین لحظه ای ..
چراغ دلت خاموش شده است و در تاریکی قیرگونه ای مانده ای
ولی فقط درچنین شرایطی که هر دو چشم با هم در تاریکی مانده اند ..
چشم سومی در تو باز میشود .. چشمی که بسته نمیشود ...
و فقط آن وقت است که میفهمی این درد تا بی نهایت نخواهد پایید ..
بعد از خزان فصلهای دیگری هم پس از گذر از این صحرا به وادی های دیگر خواهد رسید
پس از این جدایی هم وصالی ابدی خواهد رسید ...
لبخند بزن
به تمام آدمهایی که آمدند
لایقت نبودند
و رفتند ..
اندوه تو آنها را خوشحال تر میکند
بعضیها دنبال پایین تر از خودشان میگردند
تا به خود ثابت کنند خوشبختند ...
علی قاضی نظام
........................................
و من
اسبی سرکش
گسیخته افسار
وحشی
گریز پای
با یالهای آشفته
دوان در دشت سرنوشت
تو
آن نسیم دلکشی
که یالهای مرا نوازش میکنی
یا آن سواری
که به نگاهت ، رام شوم ، آرام گیرم
بایستم
یا آن مقصدی
که چهار نعل به سویت به تاخت میایم
تو هر چه هستی
تمام آمال منی ...
عارف اخوان ...
آدمها قرار نیست یکدیگر را فقط با مرگ و از این دنیا رفتن از دست بدهند ...
آن لحظه که همسرت لباس جدیدش را میپوشد و دور خودش میچرخد اگر سربلند نکنی و ستایش نشود
اولین قدم را برای از دست دادنش برداشته ای ...
وقتی هر صبح با اشتیاق در چشمانت نگاه میکند شاید که تو در آغوشش بکشی و بگویی مطمئن باش من هستم
و تو بی تفاوت بلند میشوی و میگویی دیرم شده .. قدم بعدی است ...
آن لحظه که در رستوران مقابلت می نشیند و تو بی توجه به چشمان بی قرار او به میز کناری نگاه میکنی دلش را شکسته ای ...
آن وقت که روز سالگرد ازدواجتان را فراموش میکنی و یا شبهای تولدش را ، باز هم قدمی دیگر برداشته ای ...
اگر یادت نباشد که چه رنگی را دوست دارد ، اگر تفاوت موهای امروز و دیروزش را تشخیص ندهی ..
اگر به انگشتانش نگاه نکنی ، اگر تفاوت لبخندش را ندانی ، اگر موهای سفیدش را ستایش نکنی ..
اگر پا به پایش نخندی و دل به دلش ندهی کودکی کردن در کنار تو را فراموش میکند ..
وقتی آرام آرام خانه ات رنگ سکوت میگیرد و صدای خنده های بی هوای او در هیچ کجا نمی پیچد ..
وقتی با اشتیاق می نشیند پای سریالهای عاشقانه باید بدانی که یک چیز مهم را در وجودش کم دارد ...
عاشقی کردن را از یادش برده ای که حالا دنبال خیلی چیزها ، یا در کتابها میگردد یا در فیلمهای خیالی ...
او میداند که مردانگی سخت است و کشیدن بار زندگانی بر دوش یک مرد سخت تر .. برای همین است که پا به پای تو کار میکند
میداند که باید باری هر چند کوجک را از روی شانه هایت بردارد ...
در تمام آن لحظه ها که او از زنانگیش فاصله میگیرد تا تو را تنها نگذارد ، اگر یادت برود که مراقبش باشی ، آرام آرام و شاید برای همیشه
از دستش بدهی ..
زنها میخواهند تکیه کننند حتی رئیس جمهور هم که باشند دلشان تکیه گاهی امن میخواهد دلشان میخواهد یکی نازشان را بکشد
اگر نگذاری سر بر شانه احساس تو آه بکشد .. رفته است ..
و زنها وقتی میروند دیگر وقت برگشتن همه چیز را نمیاورند ...
ما هر کسی را طوری میکشیم
بعضی از آنها را با گلوله ..
بعضی ها را با حرف ..
بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم ..
و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم ...
گفتم از حرفام نرنجیدی ؟
گفت : نه
گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت
گفت : مادرم انسولین میزنه اولا خیلی دردش میگرفت بعدش دردش کمتر شد
حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه فقط میخنده
الان منم اونطوری ام ...
حمید جدیدی
....................................
آیا از این آگاهی داری ؟
عشق در نطز من آن است که
دائما خنجری را در درون خویش میچرخانم ...
فرانتس کافکا