دستانم،
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند...
قدم هایم،
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند....
چشمانم،
دو دو می زنند، تا مگر
میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،
نام و نشانی از تو یابند....
افسوس! چه دیر فهمیدم
قرن هاست که از اینجا
کوچیـــده ای!...
از: زهره طغیانی
پنج شنبه های بی دلبر
پنج بار " شنبه " است
حتی کمی
بی حوصله تر
سید علی صالحی
.....................................
و اگر مینویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیای بی جاذبه
از نبودنت
عجیب معلقم
میچرخم و میچرخم
ودر چشم های ناباور یک
سرگردان دلتنگ
کسی را میبینم
شبیه خودم
که هنوز عاشق کسی است
شبیه تو ...
...................................
همچون صاعقه ای بر من فرود آمدی
و مرا به دونیم کردی ..
نیمی که دوستت دارد ..
و نیمی که رنج میبرد ..
به خاطر نیمه ای که دوستت دارد
.......................................
انگشت به دهان میمانی
وقتی این آدمها با دوست داشتن میایند
که بمانند
خرابت کنند
ویرانت کنند
بعد بروند پشت سرشان را هم نگاه نکنند
و تو حتی نتوانی تنهاییت را جار بزنی
......................................................
پارادوکس نه داشتن و نداشتن توست
نه بودن و نبودنت
و نه مشغول بودن به تو
و دوست نداشتنت
پارادوکس برای یک مرد
تنها آن تپش غیرتی است
که گاه به گاه می تپد
برای "اویی" که میداند
دیگر برای " او " نیست
...................................
مثلا
خنده تو قاتل جانم بشود
این دل انگیزترین
قتل جهان خواهد شد
سحر رستگار
....................................
چقدر صدای آمدنِ پاییز
شبیه صدای قدم های تو بود
ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...
چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست
نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف!
چقدر صدای خش خش برگ ها
شبیه صدای قلب من است
که خواست، افتاد، شکست...
چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است
نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست...
چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست
شبیه کسی که بود، رفت
کسی که دیگر نیست.
((پریسا زابلی پور))