به خدا مرور خاطرات نمی کنم
تو نشسته ای روی مبل
سیگارت را آتش می زنی
و صاف زل میزنی به چشم هایم...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
در کمد را باز می کنم
همان پیراهن آبی آسمانی که هدیه دادی می پرد جلو...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
خودم را میزنم به گیجی
صدایت می آید که لوسم می کنی...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
غذا درست می کنم
سهم تو خودش میرود یک گوشه تا با خودت ببری...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
صبح ها کسی زنگ میزند
صدایش شبیه توست
میگوید امروز هم را می بینیم
میگویم ای به چشم...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
دیروز حالم بد بود
شنیدم که گفتی مراقب خودت باش...
مگر نگفتی...؟!
پریسا زابلی پور
و این حکایتی تکراری ست
از آدم هایی که
هرچقدر بیشتر از علاقه ات سردر بیاورند
بیشتر نادیده ات می گیرند
و تو نمی فهمی چرا
عاقبتِ همه عاشق شدن ها
به جاهای باریک ختم می شود
و تو نمی فهمی چرا
از بین همه واژه های جهان
این دوست داشتن است که بد معنا می شود
که بازی داده می شود
و در کمالِ بی تفاوتی
بین زمین و آسمان رها می شود
می دانم نمی فهمی چرا، اما
دلت را بردار و برو آدمِ عاشق
دنیای بزرگِ ما " معشوقه پرست " است
((پریسا زابلی پور))
بالاخره یاد می گیری
رفتن اتفاقی ست اجتناب ناپذیر
و پر از منطق های محکم
و ماندن هراسی ست تکراری لابه لای امید های واهی
و پوسته نازک احساست
می شود سنگواره ای از تجربه ها
و دیگر نمی ترسی
و دیگر به صدای قدم های هیچکس
به خود نمیلرزی
((پریسا زابلی پور))