اگر میخواهید زیبا باشید
یک دقیقه مقابل آینه ..
پنج دقیقه مقابل روحتان ..
و پانزده دقیقه مقابل خداوند بایستید ...
آدمها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند
بلکه اگر دوست داشتنی باشند زیبا به نظر میرسند
بچه ها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید
آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا حس زیبا دیدن همان عشق است ...
..........................................
تنهایی خوب چیزی ست این را بعد ها می فهمی... در یک صبح خاکستری وقتی شعاع نور تابیده از پنجره جای خالی کنارت را روشن کرد تازه می فهمی بودن هایی هست هزار بار سردتر از نبودن همچون سردابه ای تاریک و تو چه بسیار روزها که با یک چراغ نفتی کوچک از بالای پله ها ترسیده و منتظر این پا آن پا کردی... تنهایی خوب چیزی بود اگر با سلاح آدمهای اشتباهی به جنگش نمیرفتی و امنیت بی غرض آغوشش را باور میکردی و .... صبر میکردی
((پریسا زابلی پور))
عشق اینگونه است
با رفتنت تمام که نمیشود هیچ
انگار داستان تازه ای آغاز گشته است
داستانی که
قهرمانش زنی عاشق دیوانگی های عاشقانه است
((پریسا زابلی پور))
..............................................
میخندم اما هزار بغض خفه کرده ام آرامم اما هزار خاطره کشته ام بی حسم اما هزار دلتنگی منفجر کرده ام ساکتم اما هزار حرف به اسارت گرفته ام میخوابم اما هزار سپیده به دار آویخته ام زنده ام اما هزار منه لبریز از تو سر بریده ام... من فاتح این جنگم خودم را پس گرفتم از تو... به لب هایم سرود پیروزی به های های سربازی خسته می ماند با مدال شجاعتی بر سینه که با هر بار شلیک هزار بار مرده است
((پریسا زابلی پور))
گلم یک سر عاشقی میرسد به تو
سر دیگرش هم... باز می رسد به تو
دنیا هم که بدت را بگوید
من باز وقتی یاد تو می افتم
یک اخم کوچک می کنم و
ته دلم ریسه میروم از لذت...
گلم من هر چقدر هم دلشکسته اما فراموشکارِ حرفه ای ام
تو مشهورترین غایبِ زندگی ام
و نبودنت پر رنگ ترین بودنِ دنیاست...
اصلن عاشقی مگر بدون خاطره
و دوری و دلتنگی عاشقی می شود...
می دانی یک جای کار این عاشقی همیشه می لنگد،
همان جایی که تو دستت را دراز می کنی که دستش را بگیری
و او دستش را دراز می کند که دستت را بفشارد و برود...
گلم میروی...؟
چه می تواند بگویم جز " به سلامت جانم "
با پس زمینه بارانِ چشمانم
گلم، نفسم، جااااانم
پریسا زابلی پور
موهایش را می بافت
شبیه شیطنت های دوران کودکی
شبیه نجابت نوجوانی
شبیه دلدادگی های جوانی اش
شبیه ترس های نم نم رسیدن به میان سالی اش...
زن شبیه ضد چروک های خریده و استفاده نشده
شبیه بی حوصلگی های آشپزی
شبیه دلشوره های جستجوهای فضای مجازی
شبیه گیجی و آوارگی در بین تفاوت نسل ها
شبیه عشق های بلاتکلیف
شبیه بی ارادگیه فراموش کردن ها
شبیه تکرار حماقتی تکراری
شبیه انتظار زنگی، پیغامی
شبیه خرید کردن های بی لزوم
شبیه حواس پرتی های پی در پی
شبیه به زور بیدار شدن های اول صبح
و به رنگ قرص خواب های آخر شب...
زن شبیه زود باوریه یک دوستت دارم
و در صورتش بهت پوچ شدن قول های مردانه بود...
زن شبیه شعرهای بی وزن و قافیه
بر دوشش سنگینیه بی اعتباره دلنوشته های تلنبار شده بود...
زن شبیه مادرانگی های به تعویق افتاده بود...
زن شبیه کافه های دود گرفته شهر
به اضطراب فال های قهوه
و جا پای کلافگی اش بر فیلتر سیگارهای خموده خاموش...
زن به داغی یک فنجان قهوه
در بعد از ظهر زمستانی
روی میزی که تقدیرش شده بود
نوبتی نشستن آدم ها به روی صندلی هایش
کمی گپ زدن
خاطره تلنبار کردن
بعد به آرامی بلند شدن
دست خداحافظی فشردن و... رفتن...
زن مانده بود با مالیخولیای عشق
شبیه آن فنجان قهوه ای
که فال تنهاییه خشکیده اش
با هر چه تقلا پاک نمیشد که نمیشد...
دورنمای لبخند یک دختر بچه سه ساله را داشت
با درون مایه زنی سال ها دست و پنجه نرم کرده با زندگی
گاهی اشکی میریخت
اما قوی بود
این را از لبخند های بعد از اشک هایش فهمیده بود
((پریسا زابلی پور))