جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
چه چیز از عشق مهم تر است!، ولی عشق آخرین اتفاقی ست که می افتد!
یعنی نه که حتما قرار باشد بیفتد، یا هرگز نمی افتد و همیشه تا دم مرگ احتمالِ افتادنِ اتفاقاتِ زیادی در زندگی باقی خواهد ماند...،
یا اگر افتاد دیگر دست ها را پشتِ گردن گره کنید و به عقب تکیه بدهید که دیگر هیچ اتفاقِ بزرگ تری نخواهد افتاد! چه قرار است بشود مثلا؟
قرار است ازدواج کنید؟ لی لی لی گویان خنچه و سفره تزیین کنید؟ هفت قلو پسر بیاورید؟ کسانتان از دست و دنیا بروند؟
یک شبه تیلیاردر شوید؟ کارتون خواب شوید؟ بروید دور اروپا در هشتاد روز؟ بروید کره ی ماه؟ جنگ شود؟
اسیر دزدان دریایی شوید؟ رییس جمهور آمریکا شوید؟ دنیا منفجر شود تمام شود؟... یا چی؟ اگر عاشقی
را رد کرده باشید هیچ کدام دیگر نه ویران کننده ترند و نه خوشحال کننده تر!...
بزرگ شدن قیمتِ گزافی دارد! اتفاقا خیلی هم بچه نبودم، نوجوان بودم که عاشقِ مشاعره بازی بودم و در هیچ بازی ای پیش نمی آمد که "تا کی به تمنای وصالِ تو یگانه..."
را همان اولین باری که حرفِ ت به من میفتاد نخوانم! بقیه اش را هم بلد نبودم و همان یک بیت را هم احتمالا یک بار اتفاقی توی کلیپ های احمقانه ی گل و چمن و آبشار دار تلویزیون شنیده بودم و حفظم شده بود
و هیچ هیچ هیچ هیچ از آن نمی فهمیدم، یعنی درست به همان اندازه ای می فهمیدمش که ترانه ی تیتراژ پایانی تایتانیک را می فهمیدم که در اثر زیاد شنیدنش حفظ شده بودم!!...
عزیزم بزرگ شدن به قیمتِ نابودی ست... و حالا که دیگر نوجوان نیستم، حالا که همه اش را تا بیتِ آخر نه تنها حفظم بلکه زندگی اش می کنم
و درد می کِشمش ...
حالا که پروانه در آتش شده است، حالا که کعبه و بت خانه بهانه ست،
حالا که می همه جا عکس رخت توان دید،
حالا که آنقدر بزرگ شده ام که خوابم نمی برد،
حالا که خوابم هم اگر ببرد تو را با خود نمی برد،... خواهد به سر آید غم هجرانِ تو یا نه!؟؟
ماندن "مرد" می خواهد. می شود زن بود و مرد بود، می شود مرد بود و مرد نبود. مردانگی به عاقل بودن نیست. پشتِ کسی که آمده ای و اهلی اش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن "مرد" می خواهد. مردانگی به منطقی بودن نیست. عشق و عاشقی کردن "مرد" می خواهد. احساس امنیت "مرد" می خواهد. شانه شدن برای بهانه ها و دلشوره ها و دلتنگی های...، آخ دلتنگی هایش... دلتنگی... شانه شدن برای دلتنگی های زنی که دوستت دارد "مرد" می خواهد. مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست. مردانگی اصلا به به مرد بودن نیست! ماندن "مرد" می خواهد. ساختن "مرد" می خواهد. بودن "مرد" می خواهد... بدبختانه تمام خوشبختی های کوچک و ساده ی دنیا "مرد" می خواهد، و از همین رو کار جهان رو به خوشبختی نیست!
از مزایای سه ماهِ آزگار کار کردن در یک قبرستانِ روستاییِ خیلی قدیمی که تمام مرده هایش صدها سال پیش مرده اند این است که هر روز به تو فحش می دهم که چرا نمی فهمی، چرا نمی فهمی، چرا نمی فهمی، دوست داشتن نه تنها مهمتر از آن حدِ ناچیزی ست که تو فکر میکنی، بلکه اصلا مهمترین چیز دنیاست!
دنیا به هیچ چیز نمی ارزد! واقعا به هیچ نمی ارزد لعنتی، جز به آنکه دوست بداریم کسی را که لیاقتِ دوست داشته شدن دارد، تا هر کجا که شد، تا همیشه...! یک نفری هم نه، دو نفری!
خودم می دانم یک نفری دوست داشتنت حماقتی ست که در آن دست و پا می زنم و انگار می کنم توی ظرفِ چسب ام! تا به حال توی ظرفِ چسب دست و پا زده ای!؟؟
یک نفری دوست داشتنت درست شبیه به دست و پا زدن توی ظرفِ چسب است!
اگر نزده ای لااقل تصور کن!، تصور کن این بدبختیِ ناگریزِ ناگزیر را!...
اما همین که دو تایی دوست داشتنِ یکدیگر را زندگی زندگی کنیم آن وقت دنیا به همه چیز می ارزد!...
اصلا تو بگرد و پیدا کن، تو تمام دنیا را بگرد و چیزی زیباتر از این پیدا کن! تو بگرد و زیباییِ احتمالیِ بزرگتر و با اهمیت تری در زندگیِ اینها که صدها سال پیش مرده اند پیدا کن!،
نمی توانی عزیزم، نه تو و نه هیچ عقل اندیشِ پُرمدعای دیگری نمی تواند اگر از بالاتر و از سالها دورتر که به دنیا نگاه کند چیزی زیباتر و مهمتر از این پیدا کند!
لعنتی آن جوانان که صدها سال بعد بر روی سنگ قبرهای ما راه خواهند رفت برایشان مهم نیست که ما چقدر عاقلانه زندگی کردیم و چقدر عاقلانه از هم گذشتیم!
آنان که بر سنگ های ما قدم خواهند زد، ما را نخواهند بخشید!...
زندگی به هیچ چیز نمی ارزد، جز به آنکه یک سال، یک روز، یک دقیقه، بیشتر دوست بدارمت، دوست بداری ام...!
دو نفری دوست داشتنت مثل پیاده روی در گرگ و میشِ خنکِ ابریِ دم صبحی ست در فروردینِ شهری شمالی که بوی دریا می دهد...
دو نفری دوست داشتنت مثل باریدنِ بارانِ ریز ریز روی خانه های کاهگلی و کوچه های خاکی ست..
. چرا نمی گذاری زندگی ام بوی خاک و کاهگلِ باران خورده بدهد!؟
دو نفری دوست داشتنت دست و پا زدن توی ظرفِ چسب نیست!
عزیزم من هر روز به تو و این ظرفِ چسب فحش می دهم!...