سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنیاد اسلام، دوستی من و دوستی اهل بیتم است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :336
بازدید دیروز :500
کل بازدید :798098
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/18
10:3 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

بعضی دردها هست که یه جور شیرینی دارد

که کشیدنش زجرآور است...خب چون درد است...اما یک حلاوتی دارد

مثلاً...مثلاً درد عشق...چه میدانم...درد دوست داشتن...

یک جور تلخی دارد...یک تلخی که با شیرینی همراه است...

مثلاً مثل دارک چاکلت!

این دردها را آدم دوست دارد...دوست دارد بکشدش...زجر میدهد...عذاب میدهد آدم را...

اما باز آدم دوست دارد بکشدش...دلش میخواهد تجربه اش کند...

حتی گاهی به قیمت همه چیزش...به قیمت همه ی وجودش...روحش...زندگی اش اصلاً...

مثلاً...مثلاً یک مثال کلیشه ای و قدیمی اش...همین سوختن پروانه در آتش شمع...

این دردها ارزش دارند...اعتبار دارند...تقدس دارند یک جورهایی...

اینها را گفتم که بگویم دردهای دیگری هم هست...

یک دردهایی هم هست که فقط تلخ است...مثل زهرمار است اصلاً...

تو بگو حتی یک ذره حلاوت...یک سر سوزن شیرینی...؟

این دردها را آدم دوست ندارد بکشد...

این دردها یک جورهایی به قول هدایت مثل خوره، آهسته روح را در انزوا میخورند و می تراشند...

این دردها ارزش ندارند...این دردها پست اند...تقدس ندارند...

این دردها فقط عذاب و شکنجه اند...

مثلاً...مثل به صلیب کشیدن می مانند...یا مثل سنگسار...می فهمی؟...شیرینی ندارند...

این دردهاست که آدم را پیر می کنند...آدم را می میرانند...

این دردها روح آدم را می کُشند...بیزارم از این دردها...متنفرم ازشان...اما دنبالم می آیند...

مثلاً...مثل سگ...میخواهند پاچه ات را بگیرند...!

از آن سگ های هار...که تا تکه پاره ات نکنند ول نخواهندت کرد!

میدانی؟ آدم را یارای ایستادگی نیست این دردها را...!

میکُشندت....مثل کسی که شنا بلد نیست و توی دریا دست و پا می زند...

یک دست و پا زدن بی فایده...چرا که به زودی به زیر آب می رود...

غرق می شود...خفه می شود...جنازه اش یا می گندد یا غذای جانوران دریا می شود...

هیچ ردی ازش نمی ماند...انگار که هیچ وقت نبوده...نیست می شود...

آه  از این دردها...فغان از این دردها...

از :  هذیان های یک دیوانه بارانی


  
  

تجربه های سنگین ما

ما را پاداش می دهد که آرام گریه کنیم...

..........................................

خیلی وقت است دستی دارد گلویم را میفشارد!

نه رها می کند

نه تمام...

...

میان آدمک هایی که ادعای پوچ آدمیت دارند...

...

اسیریم میان خیابانهایی که سمت و سویمان را تعیین می کنند...

...

خسته ام...اندکی بیشتر بفشار ای دست...!!

...........................................

 

 


  
  

می خواهی بنویسی...خیلی وقت است چیزی نگفته ای...

نمی توانی...

پوسیده است...

ذهنت...فکرت...احساست...

نه اینکه خالی باشی...تهی باشی از حرف...

که پری...سرشاری از گفتن...

که نیست واژه ای...که بگویی...ذره ای...از درد...

دلت...

دلت پالتو مشکی ات...شال و کلاهت را میخواهد...

و مه...مه زیاد...تا هیچ چیز نباشد....هیچ چیز دیده نشود...

فقط تو باشی و تنهایی خودت...

مه اگر نبود...یک زمین و یک آسمان خیس و خاکستری باشد...

و هیچ نباشد دیگر...

که تا چشم کار می کند زمین خیس و خاکستری و آسمان نیز هم...

تمام آرزویم این است...تمام خواسته ام از دنیا...همین است...

 

 

هذیان های یک دیوانه بارانی

  
  

یک وقت هایی هست...

یک وقت هایی هست که دلت میخواهد سکوتت را بشکنی...

نه...خرد و خاکشیرش کنی اصلاً...

یک وقت هایی هست دلت میخواهد دیوانه شوی...

که هستی البته...دیوانه تر...که روانی شوی اصلاً...

دلت داد میخواهد...نه اصلاً...فریاد میخواهد...عربده اصلاً...

یک وقت هایی هست...دلت میخواهد سکوت را...ادب را...منطق را...شخصیت را اصلاً...

پرتش کنی توی سطل زباله...

بشوی یک بی منطقِ زبان نفهم...بشوی یک بی شخصیتِ بی ادب...

بشوی یک گلاب به رویتان گاو...چه میدانم خر اصلاً...

کلی فحش و ناسزا را تف کنی توی صورت شبه آدم هایی که دوره ات کرده اند...

.......

دلم یک کلبه میخواهد...

یک کلبه توی کوهستان...

توی کوهستان های پوشیده از جنگل های سوزنی برگ...

دلم میخواهد یک صندلی راحتی کنار شومینه توی کلبه ام داشته باشم...

دلم یک فنجان قهوه میخواهد...

تا قهوه ام را بنوشم درحالی که از پنجره ی کلبه ام آسمان پرستاره شب پیداست...

صدای جرق جرق سوختن هیزم توی شومینه...

صدای قیژ قیژ صندلی راحتی ام روی کف چوبی کلبه...

همین...

و آرامش...

و یک دیوانه که هذیان میگوید...

 

هذیانهای یک دیوانه بارانی

 

 



  
  

نازنیـــــن چشــم تمنــای مــــرا یـــادت هست؟
روز تشیــــیع دلــــم حال و هـــوا یــادت هست ؟

بهـــت چشــــمان مـــن آن روز تماشـایی بــــود
تو که می رفتی و من مانده به جا یادت هست؟

بدتــــرین حادثـــه ی قــرن دلــــم رفتــــن توست
تو کـــه تاریــخ همین واقعــــه را یـــــادت هست

بعــــد تو چهــره ی من آگهــــــــی ترحــیم است
بعــد تو مـــرده ام امـــا تو کجـــا یـــادت هست ؟

روح آواره ی مـــن دربـــه در خاطـــــره هـــاست
راستـــی ذره ای از خاطــــــره ها یادت هست؟

روزگاریســـت که من رفتـــــه ام از یاد خـــــودم
تو بگـــو هیـــــچ مرا اســــم مرا یــادت هست ؟

رفتـــه بــودی کــه بیـــایی نکــند یـــادت رفــــت؟
حاضــرم شــرط ببنــدم به خــدا یـــــادت هست


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...